اندر احوالات ۹ ماهگی پندار مامان
وووای مامان یه خوردنیه تو دل برووییی شدی که نگووو☺👶😘
الان یه هفته ای هست دس دسی میکنی بگو چه جوری شد،من چند وقت بود هی بهت میگفتم دس دسی دس دسی و دست میزدم ولی شما فقط دستامو میگرفتی و کاری نمیکردی تا اینکه سه شنبه هفته پیش خونه مامان بدری بودیم مامان بدری رو حساب ماه قبلت میگفت پنداااار...پندااارر...هی هی شما قبلا دستاتو محکم میکوبوندی رو پاهات و هی هی میکردی اندفعه از ذوقت یه دفعه دست زدی ووااای نمیدونی چه بامزه شده بودی با تمام وجودت دست میزدی دیگه دل همرو بردی...امشبم یه اتفاق جالب و خنده دار افتاااد که من داشتم میمردم از خنده😁گذاشته بودمت رو پاهام که بخوابی یعنی خواب خواب بودییااا ولی دلت نمیامد از کنجکاوی فراوانی که داری😉 بخوابی خلاصه من داشتم برات شعر میخوندم توام چشاتو بسته بودی بعد یکدفعه با همون چشای بسته شروع کردی به دست زدن و نانا میخوندی نانا..نانای و دست میزدی خیییلی خوب بود یعنی از خنده و ذوق داشتم منفجر میشدم یه دفعه تمامدچیزایی که ضبط کرده بودی و پخش کردی😍😘😁👶👌👏👏👏👏👏