پندارپندار، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

پندار من...زندگیه من ❤

پانزده ماهگی پندا مامان

1395/9/19 2:25
نویسنده : مامان پندار
286 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزترینم روز ها دارن میگذره و من لحظه به لحظه بزرگ شدنت و با همه وجودم حس میکنم روزهایی که پیشم از خواب بیدار میشی با مامان گفتن خوشگل و تاکید دارت یعنی مامان بیدا شو وقتیم خودمو میزنی به خواب باز با لوسی میگی مامااان و انگشت و میکنی تو چشم بنده و دیگه مجبورم از رختواب دل بکنم بعد میگی بابا میگم بابا سر کاره میگی گیلدا میگم اونم سر کاره دیگه ناامید میشی امروز یکدفعه گفتی بییم دد که دلم برات ضعف کرد ...بعد از بیدار شدنتم میری سمت صندلی غذات و میگی به به وقتی سیر شدی یا یا میگی حمو یعنی حموم یا آبه یعنی دریا و آب بازی(اینم به این خاطره که ما بعد از تولد شما برای زندگی اومدیم کیش شماهم عاشق دریا و ماسه بازی شدی)دیگه خلاصه هر روز این پروسه حمو و آبه و دد داریم از کارای الانت بگم تقریباا بدو بدو میکنی از‌کلمه هایی که کامل میگی مامان و بابا که اصله کاریاشه طبق معمول این چند ماه گیلدا،بریم،بده،دوست (دوست دارم)،ببعی،هاپو،جوجو،صداهاشونم در میاری،یکدفعه گفتی دستکش بعدش دیگه نگفتی😉

دیگه اینکه تا مهر و جا نماز میبینی به تقلید از باباجون و بابا مجیدت به قول ما الله اکبر میکنی شروع میکنی به نماز خوندن ...روزا میری پشت دار خونه و میزنی به در میگی بابا بابا منتظر باباتی که بیاد،عاشق اینی که برات کتاب بخونیم یعنی از صبح روزی اگر کتاب جلوی چشت باشه گریه میکنی که برام بخون اونم نه یه یکبار ده بار شده و من روز به روز بیشتر بهت وابسته تر میشم پندار مامان تو خیلی پسر مهربون و آرومی هستی اینو هرکی میبینتت متوجه میشه همینطور بمون مامان مهربونم ما عاشقتیم هیچوقت یادت نره

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)