پندارپندار، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

پندار من...زندگیه من ❤

جاده هراز/۹۵.۰۱.۰۴

مامانی امسال ما عید با هم رفتیم شمال « نور» پیش منصور جون(مامان بزرگ مامان) ۴روز اونجا بودیم و شما حسابی دل هم رو بردی با شیرین کاری هات وقتی داشتیم میومدیم خاله کیوانه و منصور جون کلی گریه کردند جات خالی میشد براشون آخه خیلی دلبری کردی براشون نفسم... یک روزشم با خاله گیلدا رفتیم ویلای دوستای مامان (زهره جون )توی سرخرورد خیلی شب خوبی بود سحر جون و سروینم بودن کلی خوش گذشت و در کل مسافرت خوبی بود شمام که گل بودی گل اصلا مامانیو اذیت نکردی       ...
11 فروردين 1395

اولین نوروز پندار

پسر مامان دردونه مامان امسال اولین نوروزی بود که تو پیشمون بود...اولین بهارت مبارک 💞💗🙏🙏🙏🎈🎊🎉🎇 پارسال  تو شیکمم بودی منم سر سفره کفشاتو گذاشتم امسال با بودنت رنگ و بوی دیگه ای داشت این عید..‌پارسال تنها آرزوم از خدا سالم به دنیا اومدن تو بود امسال تنها آرزوم سلامتی تو بود تو شدی دنیام غیر از تو هیچی نمیخواااام     ...
8 فروردين 1395

پندار ۶ ماهه من

پسر مامان نفس مامان این روزا خیلی بازیگوش شدی قند عسل من دیگه قشنگ چند متر سینه خیز میریو حالت چهار دستو پا میشی فکر کنم تا عید دیگه چهار دست و پا  میری...بگم از غذا خوردنت که عاشقتم قشنگ غذا میخوری شیکموی مامانتی صبحا برات فرنی درست میکنم ظهر ها بهت سوپ میدم شامم پوره میخوری ...عاشق اینی که بزاریمت رو تشک بازیت بعد خودت بری روی فرش میخوای گل فرشو بگیری وروجکی دیگه برات بگم از کنترل تلویزیون و موبایل تا میبینیشون شیرجه میری سمتشون یعنی اگر یک مترم باهات فاصله داشته باشن با تمام سرعت خودتو میکشونی سمتشون چشمات از خوشحالی برق میزنه که برای اسباب بازیهات نه... خلاصه هر روز شیرین تر میشی و من  بیشتر خدارو برای داشتنت شکر میکنم
15 اسفند 1394

رانندگی پندار

مامانی دیشب نمیدونی چیکار کردی اول اینکه حسابی داشتی تو ماشین بیقراری میکردی که من مجبور شدم از صندلیت بلندت کنم و بغلت کنم بعد که اومدی بغلم همش خودتو مینداختی سمت بابامجیدت تا اینکه رسیدیم خونه مامان گیتی منم شمارو دادم بغل بابا مجیدت بعد نمیدونی چه ذوقی کرده بودی دستاتو گرفته بودی به فرمون و از خوشحالی جیغ میزدی و میخندیدی کلی بازی کردی با فرمون ماشین پسرم از الان راننده شده خدا به داد ما برسه ۱ سال دیگه ا ...
11 اسفند 1394

ماممااا🙌🙌

فکر کنم بهترین حس دنیا این باشه که بچت بهت بگه ممماممااا...امروز انگار دنیارو بهم دادن یه حس وصف نشدنی حس مادر بودن اینکه بچت صدات کنه امروز گفتی ممامماا در اوج درموندگی بودی...😢😢 گذاشته بودمت تو کریرت که حسابی کلافه شده بودی راستشو بخوای منم محلت نزاشتم گفتم شاید آروم شی بعد با دستات بازی کردی و یه دفعه گفتی ممامماا خاله گیلدا و بابا مجیدتم بودن ههمون پریدیم سمتت من که انقدر بوست و کردم و چلوندمت بوت کردم مامان خیلی واژه قشنگیه اینم عکست که از دیدن ما ذوق کردی ...
27 بهمن 1394