پندارپندار، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

پندار من...زندگیه من ❤

حس من به تو

در عالم کودکی به مادرم قول دادم تا همیشهه هیچکس را بیش از او دوست نداشته باشم مادرم مرا بوسید و گفت:نمیتوانی عزیزم!! گفتم می توانم، من تو را از پدرم ، خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادرگفت یکی می آید که نمی توانی یکی می آید که نمی توانی من را بیشتر از او دوست داشته باشی..‌. نوجوان که شدم دوست عزیزی داشتم، ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که بسیار شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم... بزرگتر که شدم عاشق شدم خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری،باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد..‌ سال ها گذشت یکی آمد...یکی که تمام جان من بود... ...
21 بهمن 1394

باباااا

پندار مامان امروز برای اولین بار گفتی بابباا ...داشتی با بابا مجیدت بازی میکردی که حسابی خسته شده بودی و سرتو گذاشتی رو سینه بابات و یه دفعه گفتی بابباا...نمیدونم چه حسیه واقعاا شاید برای خیلی ها خیلی مسخره باشه ولی پندار قشنگترین لحظه هامونو تو برامون ساختی ممنونم که به زندگیمون رنگ دوباره دادی💖💖💖💋💋💋💋
19 بهمن 1394

حال و هوای این روزای پندار ۵ ماهه من

پسرم الان ۵ ماه و ۱۹ روز داری و تازه غذا خوردن و شروع کردی...به محض اینکه طاق باز میذاریمت سریع دمر میشی روی شکمت و یه خورده که میگذره شروع میکنی به اعتراض کردن که منو برگردونید ...خیلی موقع ها با دیگران غریبی میکنی و سریع لب ورمیچینی👉👶👈😉 عاشق باباتی جوری به بابات میخندی و خودتو میندازی بغلش که من حسودیم میشه😎😎😎تازه این حالات زمانی تشدید میشه که بابایی از سرکار میاد دیگه قیافت و حرکاتت دیدنیییییه 💋🌹💋میدونی آخه بابا مجیدت خیلی باهات بازی میکنه و به دلت راه می آد و شمام که حسابی دل بابایی و بردی..‌‌ یه چیز دیگه ام جدیدم کشف کردی نرده های تختته و اینکه میدونی چسبیده به تخت ما صبح ها که بیدار میشی (اگر گشنه نباشی) خودتو میکشونی تانرد...
17 بهمن 1394

چشیدن اولین طمع زندگیت

مامانی امروز  یه تکه سیب تو دهن کوچولوت نگه داشتم ببینیم چی کار میکنی وایییی نمی دونی با چه ملچ موچی میک میزدی و ول نمیکردی خیلی دوست داشتی اب از لب و لوچت میریخت شیرین من  خاله گیلدا ازت کلی فیلم گرفت.  
15 بهمن 1394