پندارپندار، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

پندار من...زندگیه من ❤

پندار ۶ ماهه من

پسر مامان نفس مامان این روزا خیلی بازیگوش شدی قند عسل من دیگه قشنگ چند متر سینه خیز میریو حالت چهار دستو پا میشی فکر کنم تا عید دیگه چهار دست و پا  میری...بگم از غذا خوردنت که عاشقتم قشنگ غذا میخوری شیکموی مامانتی صبحا برات فرنی درست میکنم ظهر ها بهت سوپ میدم شامم پوره میخوری ...عاشق اینی که بزاریمت رو تشک بازیت بعد خودت بری روی فرش میخوای گل فرشو بگیری وروجکی دیگه برات بگم از کنترل تلویزیون و موبایل تا میبینیشون شیرجه میری سمتشون یعنی اگر یک مترم باهات فاصله داشته باشن با تمام سرعت خودتو میکشونی سمتشون چشمات از خوشحالی برق میزنه که برای اسباب بازیهات نه... خلاصه هر روز شیرین تر میشی و من  بیشتر خدارو برای داشتنت شکر میکنم
15 اسفند 1394

رانندگی پندار

مامانی دیشب نمیدونی چیکار کردی اول اینکه حسابی داشتی تو ماشین بیقراری میکردی که من مجبور شدم از صندلیت بلندت کنم و بغلت کنم بعد که اومدی بغلم همش خودتو مینداختی سمت بابامجیدت تا اینکه رسیدیم خونه مامان گیتی منم شمارو دادم بغل بابا مجیدت بعد نمیدونی چه ذوقی کرده بودی دستاتو گرفته بودی به فرمون و از خوشحالی جیغ میزدی و میخندیدی کلی بازی کردی با فرمون ماشین پسرم از الان راننده شده خدا به داد ما برسه ۱ سال دیگه ا ...
11 اسفند 1394

ماممااا🙌🙌

فکر کنم بهترین حس دنیا این باشه که بچت بهت بگه ممماممااا...امروز انگار دنیارو بهم دادن یه حس وصف نشدنی حس مادر بودن اینکه بچت صدات کنه امروز گفتی ممامماا در اوج درموندگی بودی...😢😢 گذاشته بودمت تو کریرت که حسابی کلافه شده بودی راستشو بخوای منم محلت نزاشتم گفتم شاید آروم شی بعد با دستات بازی کردی و یه دفعه گفتی ممامماا خاله گیلدا و بابا مجیدتم بودن ههمون پریدیم سمتت من که انقدر بوست و کردم و چلوندمت بوت کردم مامان خیلی واژه قشنگیه اینم عکست که از دیدن ما ذوق کردی ...
27 بهمن 1394

حس من به تو

در عالم کودکی به مادرم قول دادم تا همیشهه هیچکس را بیش از او دوست نداشته باشم مادرم مرا بوسید و گفت:نمیتوانی عزیزم!! گفتم می توانم، من تو را از پدرم ، خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادرگفت یکی می آید که نمی توانی یکی می آید که نمی توانی من را بیشتر از او دوست داشته باشی..‌. نوجوان که شدم دوست عزیزی داشتم، ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که بسیار شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم... بزرگتر که شدم عاشق شدم خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری،باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد..‌ سال ها گذشت یکی آمد...یکی که تمام جان من بود... ...
21 بهمن 1394

باباااا

پندار مامان امروز برای اولین بار گفتی بابباا ...داشتی با بابا مجیدت بازی میکردی که حسابی خسته شده بودی و سرتو گذاشتی رو سینه بابات و یه دفعه گفتی بابباا...نمیدونم چه حسیه واقعاا شاید برای خیلی ها خیلی مسخره باشه ولی پندار قشنگترین لحظه هامونو تو برامون ساختی ممنونم که به زندگیمون رنگ دوباره دادی💖💖💖💋💋💋💋
19 بهمن 1394

حال و هوای این روزای پندار ۵ ماهه من

پسرم الان ۵ ماه و ۱۹ روز داری و تازه غذا خوردن و شروع کردی...به محض اینکه طاق باز میذاریمت سریع دمر میشی روی شکمت و یه خورده که میگذره شروع میکنی به اعتراض کردن که منو برگردونید ...خیلی موقع ها با دیگران غریبی میکنی و سریع لب ورمیچینی👉👶👈😉 عاشق باباتی جوری به بابات میخندی و خودتو میندازی بغلش که من حسودیم میشه😎😎😎تازه این حالات زمانی تشدید میشه که بابایی از سرکار میاد دیگه قیافت و حرکاتت دیدنیییییه 💋🌹💋میدونی آخه بابا مجیدت خیلی باهات بازی میکنه و به دلت راه می آد و شمام که حسابی دل بابایی و بردی..‌‌ یه چیز دیگه ام جدیدم کشف کردی نرده های تختته و اینکه میدونی چسبیده به تخت ما صبح ها که بیدار میشی (اگر گشنه نباشی) خودتو میکشونی تانرد...
17 بهمن 1394